من دارم می روم تا تو چادرت را در نیاوری.ما برای این چادر داریم می رویم...
من دارم می روم تا تو چادرت را در نیاوری.ما برای این چادر داریم می رویم...

 

 بیمارستان از مجروحین پر شده بود...

 حال یکی خیلی بد بود...
رگ هایش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت.
وقتی دکتر این مجروح را دید به من گفت بیاورمش داخل اتاق عمل.
من آن زمان چادر به سر داشتم.
دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم...
مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت:              
 من دارم می روم تا تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم می رویم...
چادرم در مشتش بود که شهید شد.
از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم
راوی: خانم موسوی یکی از پرستاران دوران دفاع مقدس
به نقل از ح ج ا ب


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ نوشته شـــده در پنج شنبه 22 فروردين 1392برچسب:چادر,حجاب,شهید,ساعــت10:11 تــوسط سرباز امام |
طبقه بندی: <-CategoryName->
برچسب ها: <-TagName->